loading...
خاطراتم...
میترا بازدید : 28 پنجشنبه 13 تیر 1392 نظرات (0)
داریم با یکی از فامیلام به شوخی دعوا می کنم. فحش بارونم می کنه هیچ کس نمی شنوه انگاه همه ر چی پنبه توی دنیا وجود داره تو گوششون کردن حالا من یه فحش میدم انگار بلندگو اعلام کرده. کل کوچمون می شنون. من چی کار کنم ؟تن صدام بلنده خب! . . . . توی پذیرایی نشستم. اسپیلت هم روشنه. دارم یخ می زنم و قندیل می بندم.دو تا پتو هم رومه. مامانم با تاپ میاد و میره توی آشپزخونه خواهرم هم آستین کوتاه پوشیده. بابام از سر راه میاد خونه منو می بینه میمیره از خنده. من چی کار کنم؟ سرمایی ام خب! . . . . . توی اتاقمم دارم درس می خونم از این مورچه اسبی ها رو می بینم که داره روی کتابم راه می ره میمیرم از ترس. کلی جیغ می کشم که آبجیم و مامانم میان میگن چی شده؟ می گم مورچه! اون وقت خواهر سه ساله ام میاد با دست مورچه رو میگیره می کشتش.مامانم هم چشم غره به من میره. من چی کار کنم؟ ترسیدم خب ! . . . . . . نزدیک های ظهر از خواب بیدار شدم مامانم بهم گفت دیشب زلزله اومد. خیلی شدید بود.خاله ات لکنت زبون گرفت از ترس. به مامانم می گم:پس من چرا متوجه نشدم؟ میگه: خب تو که آدم نیستی مثل خرس ک زمستون ها می خوابه تو شب می خوابی تا لنگ ظهر! من چی کار کنم؟ خوابم میاد خب! . . . . . نظر یادتون نره ها!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 265