از وقتی که به دنیا آمدم او همدل و همرازم بود. هم بازی کودکی ام بود و محال بود یک اتفاقی برای یک کداممان بیفتد و دیگری خبر نداشته باشد ولی وقتی از شهری به شهری دیگر نقل مکان کردم با تلفن با یکدیگر در تماس بودیم...
ولی کم کم پی بردم که او دارد به من چیز هایی را می گوید که اصلا در حال وقوع نیست. گریه هایی می کند که اصلا دلیلی ندارد و ...
سعی کردم از او دور شوم زیرا دیگر در گفته هایش حقیقت و دروغ را متوجه نمی شدم....ولی....
او به کسی نیاز داشت که این حرف ها را بزند. او هم تنها بود. ...باید چه می کردم؟
من...هنوزم که هنوز است و دو سال از آن ماجرا می گذرد برایش نامه می نویسم...نمی گویم چه رنج هایی می کشم....بلکه گوش به دروغ هایش می سپارم... در این چند سال پی بردم کاغذی که از درخت جان گرفته بهترین همدرد است...
کاغذ مرا خیلی در فکر فرو برد و گذاشت بگویم چه رنجی می کشم...و هر که هم مرا دید پرسید چه می نویسی، بر روی کاغذ؟ جواب دادم :"دردم را"و او به من خندید و مرا دیوانه فرض کرد.آری...
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت